به گزارش قدس انلاین به نقل از فارس ، شهید «حسین آستانهپرست» سال ۱۳۰۳در شهر مقدس مشهد در خانواده مذهبی و متدین دیده به جهان گشود، دوران تحصیل را از ابتدایی تا پایان دبیرستان با موفقیت به پایان رساند و با علاقه به علوم دینی و مذهبی در رشته الهیات دانشگاه مشهد ادامه تحصیل داد؛ وی با اخذ مدرک فوق لیسانس فارغالتحصیل شد و این شهید از همدورههای رهبر معظم انقلاب در کلاسهای درس آیتالله قزوینی بود.
شهید آستانهپرست سپس در آموزش و پرورش منطقه ۳ مشهد مقدس استخدام شد و با برگزیدن شغل انبیا، اشاعه علوم دینی بین قشر جوان را در خفقان موجود از طرف رژیم شاهنشاهی، آغاز کرد و «حیدر رحیمپور ازغدی» یکی از شاگردان وی به شمار میرود. شدت علاقه شهید آستانهپرست به این شغل مقدس در حدی بود که حتی پس از بازنشستگی به صورت افتخاری به فعالیت خود ادامه داد.
تألیف کتاب طوفان حقیقت، تدریس قرآن مجید و تفسیر آن در مسجد الحمید و مهدیه، برپایی جلسات سخنرانی و برگزاری مراسم دعای ندبه، کمیل، توسل، سمات و ارشاد مردم به آشنایی بیشتر با مذهب شیعه و افشای ظلمهای تحمیل شده به مردم توسط حکومت شاهنشاهی، جذب کمکهای مردمی به خصوص از متمکنین شهر در جهت کمک به مستمندان به صورت نامشهود، تأسیس خیریه انصارالقائم (عج) در جهت اهداف کمک به نیازمندان که همچنان این مؤسسه به فعالیت خود ادامه میدهد، تأثیرگذار بودن در جریان پیروزی انقلاب و به لحاظ متعهد بودن در بین مردم از افراد بسیار فعال در جهت آگاهی مردم در زمینه شرکت فعالانه در ایجاد حرکتهای مردمی بر علیه رژیم پهلوی، روشنگری جوانان حزباللهی در مقابل تبلیغات منافقین که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و سرودن اشعار اجتماعی ـ فرهنگی با تخلص «شاهد»، از جمله خدمات شهید در جهت ارشاد و ترویج علوم دینی در میان جوانان بود که به دلیل عمق آگاهی این شهید نسبت به مواضع منافقین، آنان به این نتیجه رسیدند که این شهید معظم از افشاکنندگان منظورهای شوم و پلید و غیراسلامی آنها است.
سرانجام شهید آستانهپرست روز چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۶۰ به دست یکی از عاملان گروهک منافقین، مقابل درب منزل تیر خورد و پس از ۳ روز به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ پیکر مطهر این شهید پس از تشییع، در صحن آزادی حرم علیبن موسیالرضا (ع) آرام گرفت و ۶ فرزندش و تمام مشهد در سوگ از دست دادن چنین گنجینهای عزادار شدند.
برای معرفی این شهید مظلوم که شاید سالها از معرفی وی مغفول مانده بودیم، در مشهد مقدس با «منصوره آستانهپرست» فرزند ارشد شهید ترور «حسین آستانهپرست» به گفتوگو نشستیم.
* پدرم به دلیل پخش اعلامیه در دبیرستان محل تدریسش دستگیر شد
منصوره آستانهپرست درباره خصوصیات شهید آستانهپرست میگوید: پدرم اعتقادات عمیق و قوی نسبت به مسائل دینی داشت و قبل از انقلاب علاوه بر حضور در کلاسهای درس، جلسات مذهبی شبهای جمعه را در منزل ما و دیگر دوستان برگزار میکرد. در آن دوران، مدارس کشور فضای غیر اسلامی داشت؛ بنابراین پدرم تا کلاس ششم ابتدایی در منزل، تدریس بنده را بر عهده گرفت و متفرقه امتحان دادم؛ در آن زمان حتی تلویزیون و رادیو در خانه نداشتیم و پدرم به خانههایی که این وسایل را داشتند، وارد نمیشد و میگفت «حتی وارد شدن به خانههایی که وسایل پخش صدا و تصویر حرام دارند، حرام است» زیرا معتقد بود موسیقی روحیه لطیف و الهی انسان را خدشهدار میکند.
وی درباره علاقه پدر شهیدش به امام خمینی(ره) میگوید: پدرم هر وقت نام حضرت امام (ره) را میشنید، صلوات میفرستاد و بر این معتقد بود «امام زمان (عج)، امام خمینی(ره) را برای ملت ما فرستادهاند؛ باید با پیروی از ایشان کمک کنیم تا انقلاب اسلامی به پیروزی برسد سپس به انقلاب مهدی (عج) متصل شود». پدرم، سخنرانیهای امام راحل را گوش میداد و در پخش اعلامیههای امام نیز نقش مؤثری داشت؛ یکبار هم به دلیل پخش اعلامیه در دبیرستان محل تدریسش دستگیر شد و با توسل به حضرت زهرا (س) و امام زمان (عج) از زندان آزاد شد.
فرزند شهید «حسین آستانهپرست» یادآور شد: بعد از پیروزی انقلاب پدر بیشتر در جلسات خصوصی و کمیته انقلاب اسلامی روشنگری میکرد؛ بنابراین فشارهای منافقین علیه پدر بیشتر شد؛ بارها از هنرستان شهید بهشتی ـ محل تدریس پدر ـ خبر میدادند که گروهکها با نفوذ به هنرستان، شعارهایی علیه شهید آستانهپرست روی در و دیوار مدرسه مینویسند؛ زمانی که شاگردان، این موضوع را به شهید میگفتند، وی با کمال آرامش، آنها را به بیتفاوتی دعوت کرده و آنها را نسبت به اهداف گروهکها آگاه میکرد.
پس از تهدیدات منافقان، دوستان و شاگردان پدرم به وی میگفتند «محافظ برایتان تعیین کنیم» اما پدر با این کار مخالفت کرده و گفته بود «محافظ من خداست؛ هرچه خدا بخواهد همان میشود».
وی ادامه میدهد: پدرم با اصرار دوستان و شاگردانش، کاندید نماینده مجلس شورای اسلامی شد؛ حتی شاگردان پدرم بدون اطلاع وی، ستاد تبلیغات تشکیل دادند؛ پس از رأیگیری دکتر حبیبی، شهید کامیاب به مجلس راه پیدا کردند اما پدر به دور دوم افتاد؛ شهید کامیاب ۲ روز قبل از شهادت پدرم، ترور شد و به شهادت رسید؛ پدرم از این موضوع بسیار ناراحت بود و میگفت «خدا بر عذاب منافقان بیافزاید؛ آنها به اسم اسلام، جوانان و مردم را فریب میدهند». در نوارهای سخنرانی پدرم علیه منافقان، خشم و عصبانیتش نسبت به این گروهک مشهود است.
* بنا بر وصیت پدرم در زمان شهادتش نقل و شیرینی پخش کردیم
فرزند شهید «حسین آستانهپرست» بیان میدارد: حدود ۱۰ روز قبل از شهادت پدرم، به منزلشان رفتم؛ به بنده گفت خواهر کوچکترم، مریم را برای ورود به مدرسه ثبت نام کنم؛ پس از بازگشت به خانه، ما را دور هم جمع کرد و گفت «امکان دارد من بیشتر از چند روز دیگر کنار شما نباشم؛ مرگ حق است و چه خوب که خداوند توفیق شهادت را نصیب انسان کند. پس دعا کنید من شهید شوم، عاشق شهادتم» دختر عمهام در جمع ما بود و از این موضوع بسیار دلگیر شد و گفت «داییجان! خواهش میکنم این حرفها را نزنید ناراحت میشویم» پدرم لبخندی زد و گفت «عزیزم! مرگ حق است؛ تو هم برای شهادتم دعا کن» و ادامه داد «اگر شهید شدم، در مجلسم نقل و شیرینی پخش کنید؛ به خصوص پسرها لباس عزا نپوشند تا دشمنان با دیدن رنگ لباس عزا خوشحال شوند» پس از شهادتش به وصیتش عمل کردیم.
وی ادامه میدهد: شهید آستانهپرست ارادت خاصی به حضرت علی اصغر (ع) داشت و معمولاً در مجالس روضه حضرت زهرا (س) و حضرت علی اصغر (ع) را میخواند و میگفت «خدا کند مانند حضرت علیاصغر (ع) شهید شوم» که همین طور نیز شد.
*قاتل پدرم شاگرد ۱۷ ساله ای بود که توسط منافقان اغفال شده بود
آستانهپرست درباره نحوه شهادت پدرش میگوید: روز چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۶۰، در منزل مهمان داشتیم؛ بعد از ناهار پدرم گفت «کمی سردرد دارم، میروم استراحت کنم»؛ به همراه مهمانان به طبقه بالا منزل رفتیم؛ زنگ منزل به صدا درآمد؛ بنده پاسخ دادم؛ جوان ۱۷ سالهای پشت در بود و گفت «ما از سپاه آمدهایم و برای حاج آقا آستانهپرست یک نامه آوردیم» به او گفتم «نامه را به بنده بدهید تا به دست پدر برسانم» آن پسر جوان گفت «این نامه محرمانه است و باید به دست حاجآقا برسانم» موضوع را به علی برادر بزرگم گفتم؛ علی جلوی در رفت و از آنها خواست تا نامه را به وی بدهند اما آنها دوباره اصرار داشتند که نامه باید به دست پدرم بدهند؛ به اتاق پدر رفتم؛ آرام خوابیده بود دلم نمیخواست بیدارش کنم اما مجبور بودم؛ به آرامی پدر را بیدار کردم و گفتم «آقاجان! نامهای محرمانه از سپاه آوردهاند و میخواهند به دست خودتان برسانند». پدرم رفت جلوی در منزل تا حیاط با وی بودم و از جایی که متعصب بود، جلوی نامحرم حاضر نشویم، نگاهی به من کرد تا به داخل منزل برگردم. داخل منزل رفتم به قدری اضطراب داشتم که هادی برادر کوچکترم را صدا زدم تا پیش آقاجان برود.
هادی جلوی در رفت و کنار پدرم ایستاد؛ به محض اینکه دوباره به منزل برگشتم، صدای شلیک گلوله آمد؛ خودم را به حیاط رساندم؛ پدر غرق به خون روی زمین افتاده بود؛ همسرم با دیدن این صحنه از طبقه دوم خود را به حیاط پرتاب کرد؛ فوراً پدر را به بیمارستان امدادی منتقل کردیم؛ گلوله از حنجره پدر وارد شده بود و از پشت، کتفش را شکافته و پدرم دچار قطع نخاع شد.
* پدرم یک روز قبل از شهادتش، مژده پیوستن به معشوقش را داد
وی ادامه میدهد: شهید آستانهپرست تا ۳ روز در بیمارستان بستری بود؛ شاگردانش دائماً به ملاقاتش میرفتند؛ پدرم قدرت نوشتن نداشت و به صورت لبخوانی مطالب را میگفت؛ از سویی دیگر منافقان پیغام داده بودند اگر آستانهپرست بهبود پیدا کند، بیمارستان را به آتش میکشیم؛ تحمل دیدن پدر را در آن وضعیت نداشتم؛ روز جمعه به ملاقات وی رفتم از پشت شیشه او را نگاه میکردم؛ در حالی که لبخند بر لبهایش نقش بسته بود، با اشاره به من میگفت «فردا صبح». در ابتدا متوجه منظورش نشدم؛ صبح روز شنبه با عروج پدر فهمیدم که او مژده دیدار با معشوقش را میداد. پس از شهادت پدرم، کوچهها و خیابانها مملو از جمعیت بود و مردم میگفتند «شما بیپدر نشدید، یک مشهد بیپدر شد».
* منافقان آستانهپرست را برای مملکت خطرناک میدانستند
وی یادآور میشود: قاتل پدرم، بعد از ۶ ماه دستگیر شد؛ جوانی که پدر را به شهادت رساند، از شاگردانش بود؛ این گروهک به قاتل پدرم گفته بودند «آستانهپرست برای مملکت بسیار خطرناک است و باید به هر شکلی از بین برود؛ نباید اجازه بدهیم او بتواند به مجلس راه پیدا کند». آن جوان در اعترافات خود علاوه بر این موضوع، گفته بود «پس از شلیک به طرف آستانهپرست خواستم، هادی آستانهپرست و شاهد صحنه را از بین ببرم، اسلحهام قفل شد و شلیک نکرد؛ این موضوع برای من خیلی عجیب بود».
آستانهپرست ادامه میدهد: همزمان با روزی که قاتل پدرم اعدام شد، ۱۱ نفر از منافقان که مردم بیگناه یا مسئولان را ترور کرده بودند، اعدام شدند؛ در آن روز علاوه بر خانوادههای شهدا، افراد قطع نخاعی حضور داشتند که بر اثر حملات گروهک منافق جانباز شده بودند.
وی با اشاره به اهداف منافقان و ناکامی آنها، میگوید: منافقان با اهداف کند کردن حرکت انقلاب، تغییر نگاه مردم نسبت به انقلاب و تضعیف روحیه انقلابیون وارد عمل شدند اما فقط رو سیاه و آواره شدند؛ شبانهروز دعا میکنیم که به حق حسین (ع)، انتقام خون پدرم و سایر شهدای ترور از این گروهک پلید گرفته شود.
* پدرم اشکهای شبانه و عزاداری سیدالشهدا (ع) را در شیشهای جمع میکرد
فرزند شهید «حسین آستانهپرست» ادامه میدهد: پدرم برای طبیب، مشاور، معلم و مرد بزرگی بود؛ او همیشه تأکید زیادی به رعایت حجاب و نماز اول وقت داشت و میگفت «اگر توان دارید نماز شب بخوانید؛ کاش بدانید نماز شب چقدر عظمت دارد و انسان را به خداوند نزدیک میکند»؛ سجاده پدرم همیشه پهن بود؛ حدود ۶ سال داشتم که نیمه شب با صدای راز ونیاز و گریه آرام پدر، از خواب بیدار شدم؛ عبایی با رنگ قهوهای روشن روی دوشش بود؛ از پشت سر او را نگاه کردم؛ دستش را روی صورتش گذاشته بود؛ کنجکاو شدم و کمی جلوتر رفتم؛ دیدم یک شیشه کوچکی را روی گونهاش گذاشته بود و قطرات اشکهایش را درون آن جمع میکرد. یکی از وصایای پدر این بود که شیشههایی را که در آن، اشکهای راز و نیاز شبانه، شبهای احیا و عزاداری امام حسین علیهالسلام را جمع کردم، داخل قبرم بگذارید.
آستانهپرست یادآور شد: پدرم به مردمداری تأکید داشت و میگفت «هرچه برای خودت میخواهی، بهتر از آن را برای دیگران بخواه؛ تا جایی که توان مادی و معنوی داری به دیگران کمک کن؛ با کسانی معاشرت کن که در زندگی تو را تعالی بخشند»؛ پدرم عاشق ولایت و امامت بود؛ در جلسات یا مهمانیهای خانوادگی گریزی به انقلاب میزد و میگفت «فراموش نکنید که انقلاب و امام خمینی (ره) نعمتی از طرف خداوند بوده است و این انقلاب به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل خواهد شد».
* کرامات شهید آستانهپرست به بیماران
فرزند شهید «حسین آستانهپرست» با اشتیاقی وصفناشدنی درباره کرامات پدر شهیدش اظهار میدارد: سال ۱۳۷۰ چند ماه بود که برای پیدا کردن منزل دچار مشکل بودیم؛ یک شب پدرم در خواب به بنده گفت «یک منزل خوب برای شما در نظر گرفتم»؛ چند روز بعد به همراه همسرم برای دیدن یک خانه رفتیم؛ به صورت اتفاقی، صاحبخانه برای ما از شفا گرفتن همسرش صحبت کرد و این گونه روایت کرد«همسرم حدود ۷ سال دچار سردرد شدیدی شده بود؛ برای معالجه، او را به بهترین بیمارستانها در تهران و حتی آلمان بُردم اما خوب نشد؛ تا اینکه یکی از دوستانم اطلاع داد آقای آستانهپرست فردی باتقوا هستند که خدمت او هم بروید. بنده با خود گفتم همسرم را تا آلمان بردم اما سلامتی خود را به دست نیاورد، چطور ممکن است آقای آستانهپرست بتواند همسرم را شفا دهد. دیر وقت بود که آدرس آقای آستانهپرست را پیدا کردیم؛ پس از مراجعه به منزل وی، ظاهراً از خواب بیدار شد و با خوشرویی ما را به منزل دعوت کرد؛ او ۳ عدد انجیر به همسرم داد؛ همسرم نیز با اعتقادی پاک تا ۳ روز روی آن ۱۰ صلوات فرستاد و خورد؛ او پس از ۳ روز سلامتی را پیدا کرد».
آستانهپرست ادامه میهد: پدرم روزهای جمعه، جلسات صلوات برگزار میکرد؛ در آن جلسات روی انجیرها دعا خوانده و ۱۴ هزار صلوات بر محمد و آل محمد (ص) میفرستاد؛ سپس انجیرها را با نیت شفا به بیماران میداد؛ پس از صحبتهای صاحبخانه همسر بنده در حالی که اشک از گونههایش جاری شد، گفت «این آقا که درباره وی صحبت میکنید، پدر همسر بنده است»؛ آنها نیز پس از فهمیدن این موضوع، اشک شوق ریختند.
* فرزند شهید آستانه پرست نیز در عملیات مرصاد به شهادت رسید
فرزند شهید «حسین آستانهپرست» عکس برادر شهیدش را در دست دارد و با زبان خواهرانه میگفت «الهی خواهر فدایت شود» اشک در چشمهایش جمع شد؛ درباره برادرش پرسیدیم و او پاسخ داد: برادر کوچکترم شهیدجواد نیز در عملیات مرصاد توسط منافقان در ۲۱ سالگی به شهادت رسید. مادرم و شهید جواد خیلی به هم وابسته بودند؛ البته جواد قبل از شهادتش به مادرم گفته بود «اگر لازم شد، برای من حجله بگذارید، ناراحت نشوید» مادرم که از این حرف جواد خیلی ناراحت شده بود در جوابش گفت «این حرف را نزن؛ من طاقت رفتن تو را ندارم در فراق پدرت به اندازه کافی سوختم» تا اینکه جواد در ۲۸ تیر سال ۱۳۶۷ به شهادت رسید و با بدنی سوخته به ملاقات خدا رفت؛ مادرم نیز بلافاصله بعد از شهادت جواد طاقت ماندن نداشت و به رحمت خدا رفت.
نظر شما